بسمه تعالی
گزارشی از اردوی راهیان نور می نویسم. وجه تسمیه عنوان، برکت و فضای معنوی شبهای اردو بود.
روز 20 اسفند پس از 12 یا 13 ساعت توی راه بودن
نزدیک های ظهر رسیدیم معراج الشهدای اهواز. چه خوش موقع رسیدیم-شهید آورده بودند.
بهت زده بودم. یکهو چند تا بهشتی جلوی راهت سبز شوند چه حسی پیدا میکنی؟
نیت کردم و قرآن را باز کردم. صفحه ی 199 و 200 آمد.
چقدر متناسب. سوره توبه. اول منافقین و اهل باطل رو توصیف میکرد . بعد کسانی که
باهاشون میجنگند.
به هر جهت نماز رو خوندیم و عازم شلمچه شدیم. شربتش
به دلم چسبید. به قول بچه های جنگ،شربت شهادت. انگار از دست خودشان بود.یک
روایتگری عالی از سردار رمضانی و بعد هم نهر خین. جایی که فاصله دو خط مقدم ایران
و عراق به 25 متر هم میرسیده. کربلای 4 و 5 و تک فریب والفجر8. نماز و روایتگری و
بعد هم عزیمت به سمت خرمشر برای اسکان. در یکی از مساجد خرمشهر ساکن شدیم. با چند
تا از دوستان رفتیم شهر گردی. متاسفانه مسجد جامع خرمشهر بسته بود. اما روزیمان
چیز دیگری بود. چند تا موکب رفتیم و از یک نمایشگاه دیدن کردیم و اما اصل کار جای
دیگری بود. پیرمردی ریش سفید سیاه مو کنار موکب به من اشاره میکرد که بیا. با دوستان
رفتیم و سلام و احوال پرسی کردیم و دور هم جمع شده بودیم و گرم گفتگو در مورد امام
زمان (عج) که یکهو دیدم پیرمردی دیگر پشت سرمان وسط خیابان با حلقه ای از دوستان
مداحی میکند. مرثیه های زمان جنگ را میخواند. بعد تازه متوجه شدیم که حاجی، مداح
لشگر حاج همت بوده. با بچه های دانشگاه شهید رجایی بودند. خیلی خوش گذشت تا اینکه
به دعوت یکی از اهالی خرمشهر به موکب یا فاطمیه شان رفتیم. یک بحث هم آنجا داشتیم
با منبریت یکی از اهالی خرمشهر به نام ابوعلی. حرفهایش به نظر متقن میرسید و در کل
خوب بود اما از شما چه پنهان یک کمی طولانی شد و ما هم خسته شده بودیم. به یک
مکافاتی مجلس رو پیچوندیم و رفتیم سمت اسکان. روز و شب خوبی بود.
21 اسفند 94
این گزارش سفر رو از صبح 21 ام شروع کردم. گزارش
روز 20 ام رو هم صبح 21 ام نوشتم. این رزق شهدا بود.
اول رفتیم جایی که معروف بود به پاسگاه زید. جایی
که عملیات رمضان رخ داده بود. راوی از رشادتهای شهدا میگفت و لبِ تشنه و هوایِ گرم
و گلولهِ گرم و اسلحهِ گرم و مثلثی های اسرائیل ساخت عراق.
بعد رفتیم به سمت طلائیه. بعد از نماز به سمت هویزه
حرکت کردیم. جایی که شهید علم الهدی آرمیده بود. بعد از هویزه توی اتوبوس سردار
بختیاری، از بچه های گروه تفحص، صحبت کرد. کلا اعصابش خورد بود.از دست ما. بچه های
امام صادق. از دست ما بچه های دانشگاه امام صادق و هر کسی که ادعای بسیجی بودن
میکند. که چرا؟ اگر مطیع رهبرید چرا گوش به حرف آقا نمیدهید؟ راست هم میگفت. کم
کاری کرده ایم.بگذریم.
شب را برای اسکان، میهمان ارتشیان عزیز بودیم.
میعادگاه شهید سپهبد علی صیاد شیرازی. پادگان میشداغ-تیپ 45 تکاور ارتش. یک رزم شب
هم برایمان اجرا کردند. فضاسازی در حد میدان جنگ. اطرافمان آتش می ریختند. اما
مشقی. با این فضاسازی بیشتر ارزش کار شهدا را درک میکردیم. ما میدانستیم که گلوله
ای به ما اصابت نمیکند اما شهدا... هر جا که میترسیدیم با دوستانمان بودیم.
پشتیبان همدیگر. اما شهدا گاهی از روی پیکر همدیگر عبور میکردند و...
آخر رزم مهمترین جای رزم بود.روضه ای که خوانده شد
همه را منقلب کرد. ضبط شده مکالمه ی یکی از شهدای حریم با فرزندانش را گذاشتند.
شهیدی که مسئولیت های سینا را گوش زد میکرد.""سینا
جان بابا مبادا اسلحه ی من روی زمین بمونه...""
راستی شهید میگفت"" اینجا حرم سیده زینب
عجب صفایی داره. خود حضرت زینب به استقبالمان آمد...""
آخر رزم هم مسیری را تعبیه کرده بودند به سمت
خوابگاه. مسیری معنوی برای تفکر درباره مسئولیتهایمان.
به آسمان که نگاه میکردم واقعا به هم ریخته بود.
صورت فلکی ها دیگر منظم نبودند. ستاره ها آشفته به نظر میرسیدند.آخَر روضه خیلی
سنگین بود. صدای شهید همه را داغون کرده بود.
این هم یکی دیگر از رزق های شهدا بود.
22 اسفند 94
صبح روز 22ام اول رفتیم دشت شرهانی. سردار رمضانی
برایمان نحوه جنگ در منطقه رو توضیح میداد و استقامت و شهادت غیورانه شهدا در
مقابل شکسته شدن سد کرخه توسط نیروهای بعث. بعد رفتیم طرف یادمان شرهانی. قسمتی از
راه را پیاده توی کانالی که مردان خدا در آن میجنگیدند و شهید میشدند رفتیم تا
رسیدیم به یادمان. رفتیم توی یک اتاق کوچک
.سردار میگفت آنجا شهدای تفحص شده جمع میشدند و اعزام به شهرها. بیش از 1000 شهید.
جوّ بسیار سنگین بود. نماز ظهر و عصر رو اونجا خوندیم. بعد از نماز ظهر سردار ماجرای یک شهید رو برامون گفت. محمد
حسین شفیعی که بعد از 16 سال و با تلاش نیروهای عراق برای از بین بردن جسم شهید
ولی با پیکری معطر و تازه تشییع شد.بعد هم به سمت دوکوهه حرکت کردیم. بعد از نماز
مغرب و عشا یک روایتگری از سرتیپ دوم مجتبی عسگری داشتیم. روایتهایی تأمل برانگیز
از انقلاب و موانعش و آمریکا و خیبر و حاج همت و چشمهایش...
بعد از آن در خدمت گردان تخریب بودیم.وسط بیابون. و
باز شبهای راهیان.چه شبی بود. شب شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها و باز آشفتگی
ستارگان. آقای زاکانی از شهدا و رشادتهاشون میگفت. روایتگر بعدی از شهدای حریم
میگفت و مداح از کوچه...
شب آخر، شب شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها، شب پر
فیضی بود. این هم از رزق بعدی شهدا.
صبح روز 23 ام آماده ی رفتن بودیم. در مراسم
اختتامیه سردار عسگری برایمان نکته های ناب میگفت.
"" دو اصل برای پیروزی عبارت است از:
1-«لیس الانسان الا ما سعی» اگر زحمت کشیدی و تلاش
کردی در هر کاری پیروز میشوی.
باید جسم قوی شود-از لحاظ علمی برتر باشیم-...
2-«الا بذکر الله تطمئن القلوب» در ضمنِ زحمت و
تلاش، قلب با ایمان و توکل به خدا استوار میشود.
مداومت بر زیارت جامعه کبیره برای جلوگیری از ترس
در کارها- مداومت بر دعای تلقین برای مفراموش نکردن عاقبت کار-...""
با این دو نکته از دو کوهه هم رفتیم. تازه با شهدا
خو گرفته بودیم. دل کندن خیلی سخت بود. مثل دل کندن از ماه رمضان. چون سفر خیلی پر
برکت بود.
روز آخر چقدر عرفانیست
چشمهایم عجیب بارانیست
عطر جنت تمام شد،افسوس
آخرین لحظه های میهمانیست